بیاد بهزاد کاظمی
فرهاد شعبانی
فردا اول ماه مه روز جهانی کارگر است. فردا نسیم بهاری انبوه پرچم های سرخ را بر فراز سرکارگران به رقصی زیبا در می آورد، و قلبهای ما از هم اکنون سرشار از غرور و شادی است. اما حیف در ماه مه امسال بهزاد و شمار دیگری از کارگران و کمونیستها در میان ما نیستند که رقص پرچم های سرخ ببینند. و رژه میلیونی و غرش کوبیده شدن قدمهای استوار کارگران و کمونیستها بر سنگ فرش خیابانها و میدانها ؛ و فریاد کارگران جهان متحد شوید را بشنوند. انتشار این یادداشت که در گرامیداشت یاد رفیق بهزاد نوشته شده است را در این فرصت مناسب می دانم.
***
برای بدرقه و واع آخر با یدالله به لندن رفته بودم. بهزاد در جریان سفرم بود. در نظر داشتم در حاشیه مراسم خاکسپاری یدالله با او گفتگوی مفصلی داشته باشم.
- بهزاد میخواهم با هم گفتگوی مفصلی داشته باشیم و از برنامه افق جنبش کارگری پخش کنم.
- بجان فرهاد این درد لعنتی حنجره و اینکه هر چند دقیقه یکبار باید جرعه ائی آب بنوشم بهم اجازه نمی دهد که بتوانم زیاد صحبت کنم. سخنرانی در مراسم یاد بود یدالله موضوع دیگری است. اگر حنجره ام پاره شود این سخنرانی را ایراد خواهم کرد ولی کوتاه خواهد بود. بگذار برای بعد.
بگذار برای بعد را بعنوان قولی ضمنی تلقی کردم و با توجه اینکه در جریان بیماری و درد حنجره اش بودم اثرار زیادی نکردم. اما مطمئن بودم که دوباره همدیگر را خواهیم دید. یکسال طول نکشید که زحمات مهشید و دیگر رفقای اتحاد بین المللی ثمر داد. و سمینار کنفدراسیون کارگران فرانسه ( ث. ژ. ت ) در باره جنبش کارگری ایران در دستور کار رفقای اتحاد بین المللی در حمایت از کارگران ایران قرار گرفت. منهم برای ایراد سخنرانی و تهیه گزارشی برای برنامه افق جنبش کارگری به سمینار دعوت شدم.
کفش و کلاه همراه همکارم مجتبی عباسی روز نهم سپتامبر پارسال، راهی پاریس شدیم. غروب همان روز بعداز انجام گفتگوئی با رفیق فرید پرتوی، رفیق علیرضا نوائی من، فرید و مجتبی را به محلی که قرار بود همه رفقا آنجا همدیگر را ملاقات کنیم برد. بهزاد و چند رفیق شرکت کننده در سمینار و مهشید آنجا بودند.
بهزاد روبروی شخصی که تا این لحظه نمی دانستم کیست، نشسته بود، و بطری پلاستیکی آبی که برای آرام کردن ناراحتی حنجره همراه دارد را روی میز گذاشته بود. با دیدن ما ذوق زده از جا برخواست و به استقبالمان آمد. بعداز روبوسی و احوالپرسی، شخص روبرویش را معرفی کرد.
- پاسکال از کمونیستهای فرانسوی و از فعالین چپ ث. ژ. ت است. قرار است فردا در سمینار شرکت و سخنان کوتاهی ایراد کند. راه دوری را برای شرکت در سمینار آمده است.
با انگلیسی دست و پاشکسته ائی با پاسکال احوالپرسی کردم. در همان برخورد اول احساس کردم که گرمی صمیمانه ائی در رخسارش پیداست. اینطور هم بود.
منهم مجتبی را به حاضرین معرفی کردم. طولی نکشید که فضا صمیمانه و دوستانه شد، کسی احساس غریبی و تنهائی نمی کرد. همه از خود پذیرائی می کردند.
بحث با بهزاد و رفقای دیگر بر سر سمینار و مسائل مشترکمان که جنبش کارگری و مسائل آن بود شروع شد. گفتگو و مذاکره بر سر موقعیت جنبش کارگری ایران و راههای همکاری بیشتر مابین فعالین و مدافعین جنبش، تلاشهایمان برای جلب هرچه بیشتر همبستگی و حمایت از جنبش کارگری ایران، و کارگران زندانی از جمله موضوعاتی بود که بهزاد پای ثابت آن بود و ثمر داد. بعداز گفتگوهای حاشیه این سمینار بود که ما شاهد همکاریهای بیشتر تشکلهای گوناگون مدافع جنبش کارگری شدیم. البته گفتگوهای دو نفره دیگری در باره موقعیت امروز کومه له و حزب کمونیست ایران، تلویزیون کومه له و برنامه افق جنبش کارگری و جهت گیریهایش باهم داشتیم.
هر لحظه ائی که می گذشت رفیق و رفقائی به جمع ما اضافه می شدند. ستار، ایوب، آزاده خسروشاهی، علی شیرمبارکی، فرخنده و سارا و دیگر مهمانان به جمع ما پیوستند. نسان و علیرضا و رفقای دیگر که بشدت درگیر نقل و انتقال و پذیرائی و تدارکات مربوط به مهمانان بودند، بعداز پایان کارشان به جمع ما گرمی بیشتری بخشیدند. در کنار بحث های جدی، گپ زدن، بیان خاطرات سالهای مبارزه و بذله گوئی، چاشنی محفل دوستانه مان بود.
همکار جوانم مجتبی با همه گرم گرفته بود و با شوخیها و بذله گوئی هایش دل همه را بدست آورده بود. بهزاد رفتار مجتبی را پسندیده و احساس صمیمیتی نسبت به مجتبی در او پیدا شده بود. 48 ساعت را در کنار هم بودیم. شب دوم در باره نتایج سمینار و دستاورهایش گفتگو کردیم. بهزاد پای ثابت ارزیابیها بود و حرفهای زیادی برای زدن داشت.
اما انگار حرفی برای زدن با منهم داشت. در میانه گفتگوهایمان گفت:
- فرهاد سری هم به لندن بزنید. دعوتتان می کنم به لندن بیائید. اما بدون مجتبی نیا، مجتبی را با خودت بیار.
نتوانستم تاریخ دقیقی را برای سفر به لندن تعیین کنم. خیلی دلم میخواست در سالگرد یدالله آنجا باشم، دریغا که درگیر بودن با فعالیتهای دیگر مجال سفر در سالگرد یدالله را نداد. اما قول دادم که به لندن سفر کنیم حتما به دیدارش برویم. هرگز تصور نمی کردم تا رفتن ما به لندن، بهزاد از میان ما خواهد رفت. متاسفانه چنین شد، و دیدار پاریس آخرین دیدارمان شد.
در حالیکه نسان برای رساندن من و مجتبی به منظور رفتن به فرودگاه آمده و لحظات جدائی فرارسیده بود دوباره بهزاد دعوتش را تکرار کرد و کفت :
- فرهاد یادت نره بدونه مجتبی نیائی.
- شاید میخواست به این شکل صمیمتش را به او به نمایش بگذارد، هرچند که این دیدار، دیدار اول آخرشان بود. ما رفتیم اما مکاتباتمان قطع نشد.
وقتی که نسان خبر کوتاه رفیق ایوب رحمانی در باره سکته مغزی و بستری شدن بهزاد در بیمارستان را برایم فرستاد، با یادداشت کوتاه زیر خطاب به نسان، ایوب و ستار رحمانی آن را پاسخ دادم.
اما باتوجه به بیماری بهزاد همچنان نگران بودم، تا اینکه یادداشتهای دوم و سوم و با تاسف فراوان اطلاعیه اتحاد را با تیتر بهزاد کاظمی از میان ما رفت را نسان برایم فرستاد. بالاخره منژیت کار خود را کرد و در پروسه ائی خیلی کوتاه به زندگی پربار یکی از مدافعین جنبش کارگری و سوسیالیستی خستگی ناپذیر پایان داد.
یاد و خاطره اش گرامی باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا پیغام خود را اینجا بنویسید