بیاد بهزاد کاظمی
بهزاد(علیرضا)کاظمی را برای نخستین بار نیمه سوم سال پنچ و شش در لندن دیدم. او برای تحصیل به انگلستان آمده بود و توسط یکی از فعالان کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، که تا آن زمان هنوز یکی از بزرگ ترین جریانات دانشحوئی مخالف رژیم سلطنتی شاه محسوب می شد، به این تشکل پیوست. مدت کوتاهی بعد از اقامت بهزاد در انگلستان، اعتراضات توده های مردم در ایران علیه رژیم سلطتنی شاه اوج گرفت و بسیاری از فعالان سیاسی چپ، به ویژه فعالان دانشجوئی عضو کنفدراسیون بار سفر به ایران را برای حضور در اعتراضات مردم در ایران بستند. بهزاد و شماری از دانشجویان جوان که بتازگی به فعالیت در کنفدراسیون روی آورده بودند، همراه برخی از فعالان قدیمی تر، سکان فعالیت های کنفدراسیون را بعد از بازگشت جمع وسیعی از فعالان آن به ایران در اوایل سال پنچاه و هفت به دست گرفتند.
بهزاد را من بعد از بازگشتم به ایران در روزهای پایانی اسفند پنچاه و شش دیگر ندیدم. بعدها از خود وی شنیدم با پیروزی قیام مردم علیه شاه، به ایران برمی گردد، که از آن به بعد میان ایران و انگلستان در رفت و آمد بود. بهزاد را بعد از هجده سال در سال نود و پنچ در یک برنامه سیاسی در استکهلم دیدم. بهزاد دیگر آن جوان کم تجربه سیاسی که من هجده سال پیش در لندن دیده بودم نبود. وی مسیر طولانی مبارزه را با کوله باری از تجربه در کارنامه هجده ساله خود داشت. او را مبارزی مصمم دیدم که به تغییر جهان با نگاه انقلاب می نگرد و مارکسیسم را علم این تغییر می داند. بهزاد فعالی کنشگر، سخت کوش و سرشار از انرژی بود. نخستین بار که به بیماری حنجره مبتلا شد، به دیدار او شتافتم. او، این بیماری را که بسیاری را تا آن زمان از پای در آورده بود، با انگیزه قوی مبارزاتی، با عشق به زندگی و ادامه مبارزه برای برافکندن جامعه طبقاتی، از پای در آورد. وقتی شنیدم به دلیل توقف مغزی در بیمارستان بستری است، غم وجودم را گرفت و همه ی امیدم این بود که این هیولای مرگ را هم شکست دهد، که دریغا چنین نشد و جبهه انقلاب یار کوشنده دیگری را از دست داد. یادش گرامی.
بابک عماد
٢٤آوریل ٢٠١١
بهزاد(علیرضا)کاظمی را برای نخستین بار نیمه سوم سال پنچ و شش در لندن دیدم. او برای تحصیل به انگلستان آمده بود و توسط یکی از فعالان کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، که تا آن زمان هنوز یکی از بزرگ ترین جریانات دانشحوئی مخالف رژیم سلطنتی شاه محسوب می شد، به این تشکل پیوست. مدت کوتاهی بعد از اقامت بهزاد در انگلستان، اعتراضات توده های مردم در ایران علیه رژیم سلطتنی شاه اوج گرفت و بسیاری از فعالان سیاسی چپ، به ویژه فعالان دانشجوئی عضو کنفدراسیون بار سفر به ایران را برای حضور در اعتراضات مردم در ایران بستند. بهزاد و شماری از دانشجویان جوان که بتازگی به فعالیت در کنفدراسیون روی آورده بودند، همراه برخی از فعالان قدیمی تر، سکان فعالیت های کنفدراسیون را بعد از بازگشت جمع وسیعی از فعالان آن به ایران در اوایل سال پنچاه و هفت به دست گرفتند.
بهزاد را من بعد از بازگشتم به ایران در روزهای پایانی اسفند پنچاه و شش دیگر ندیدم. بعدها از خود وی شنیدم با پیروزی قیام مردم علیه شاه، به ایران برمی گردد، که از آن به بعد میان ایران و انگلستان در رفت و آمد بود. بهزاد را بعد از هجده سال در سال نود و پنچ در یک برنامه سیاسی در استکهلم دیدم. بهزاد دیگر آن جوان کم تجربه سیاسی که من هجده سال پیش در لندن دیده بودم نبود. وی مسیر طولانی مبارزه را با کوله باری از تجربه در کارنامه هجده ساله خود داشت. او را مبارزی مصمم دیدم که به تغییر جهان با نگاه انقلاب می نگرد و مارکسیسم را علم این تغییر می داند. بهزاد فعالی کنشگر، سخت کوش و سرشار از انرژی بود. نخستین بار که به بیماری حنجره مبتلا شد، به دیدار او شتافتم. او، این بیماری را که بسیاری را تا آن زمان از پای در آورده بود، با انگیزه قوی مبارزاتی، با عشق به زندگی و ادامه مبارزه برای برافکندن جامعه طبقاتی، از پای در آورد. وقتی شنیدم به دلیل توقف مغزی در بیمارستان بستری است، غم وجودم را گرفت و همه ی امیدم این بود که این هیولای مرگ را هم شکست دهد، که دریغا چنین نشد و جبهه انقلاب یار کوشنده دیگری را از دست داد. یادش گرامی.
بابک عماد
٢٤آوریل ٢٠١١
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا پیغام خود را اینجا بنویسید